Sunday, March 18, 2012

بهاریه

چارشنبه‌ی آخر سال تموم شده بود و دود بوته‌ها از روی آسمون رفته بود،کوچه‌ها بوی بهار میدادن و پرنده‌ها یکی‌یکی از آلونکای زمستونیشون بیرون اومده بودن و رو آبی آسمون نقش می‌زدن.

چند ساعتی به سال تحویل بود- چند لحظه‌ای بیشتر به سال نو نمونده بود،بوی عود،سکه‌های صاحب زمون تو نعلبکی لب‌طلایی، بشقاب پر از سبزی خوردن و پنیر،نون سنگک، روبانِ سرخِ دورِ سبزی گندم،آینه و شمع، گل سنبل تو گلدون و ماهی کوچیک تنگ بلور، همه جمع شده بودند تو مجمع مسی-رو زیرانداز ترمه‌ی بقچه‌ی حموم خدا بیامرز مادر مادرم که جهیز مادرم شده بود و هیشکی پریشونی و اسارت ماهی کوچیک حوضُ تو تنگِ بلور نمی‌دید،نمی‌دید که مدام در رفت و آمد بود و راهی می‌جست به سمت رود یا رودخونه یا حوض سیمانی حیاط.

فقط چشای منو خاتون و گلِ سنبل ،نگرون ماهی تنگ بودند.

خاتون و سنبل،منو ماهی رفیقای قدیمی هم بودیم و فقط سفره‌ی هفت‌سین تونسته بود اونا رو از ما بگیره.

سنبل تشنه‌ی آفتاب بود و ماهی تشنه‌ی آب وما،تشنه‌ی رهایی و فرار از هفت‌سین.

صدای شلیک توپ و صدای صلوات تو خونه پر شد-تو خونه تو شهر و همه آغوش وا کردن واسه‌ی روبوسی سال نو و صد سال به این سال گفتن.

پدر بزرگ گفت ایشالا همگی زیر سایه‌ی مرتضی‌علی باشیم و از لای قرآن دشتمونو گذاشت کفِ دسمون،مادر بزرگ آیه‌الکرسی خوند و فوت کرد به همه-جوریکه انگار هر چی درد و بلا داشته باشیم،دور بشه-و پدر از جیب بغلش چن تا اسکناس نو در آوردُ دادبه همه‌ی ما.

همه تو شادی و هوای سال نو گُم شده بودیم و هیشکی نفهمید چه جوری شد که ماهی کوچیک از تنگ افتاد رو بقچه‌ی ترمه‌ای جهیز مادرم.

فقط وقتی که سال تحویل شد من دیدم ماهی چِجور خودشو پرت می‌کنه به سمت بیرون.
 
اما از شوق عید،نه منو نه خاتون و نه هیچکس دیگه جُز گل سنبل ندیدن-وقتی‌ام چشمشون افتاد به ماهی که آخرین نفسشو کشید.

مادربزرگ بلند گفت:"خیر باشه" و پدربزرگ دستشو کشید رو قالیچه‌ی نقش‌ماهی و گفت:"به خیر بگذره" و پدر نگران گفت:"ایشالا".

فردا بود که وقتی از عید دیدنی ِخونه‌ی دایی حسینم اومدیم،دیدیم تموم برگای گلِ سنبلِ خاتون ریخته بود رو خاک گلدون و ساقی تُردِشم خم شده بود تا لب گلدون،خاتون شیون کرد و کِز کرد گوشه‌ی ایوون،پدر بزرگ دست کرد تو جیبِ جلیقش، آینه‌ی کوچیکیو در آورد و به اون نگاه کرد و بعد به قبله.

اون شب من و خاتون-خواهر کوچیکم- تا صُب گریه کردیم، من برای ماهی کوچولوم و خاتون برا گلدون سنبلش.

و حالا از اون سال مادرم هیچوقت ماهی و سنبل سر سفره‌ی هفت سین نمیذاره،آخه اون سال به ماهِ اولِ سالِ نو نکشید که خاتون تَنگِ یه غروب پای حوض لب باغچه، یهو پس افتاد و عمرشو داد به شما و از اون سال مادرم دعا میکنه ایشالا سفره‌ی هفت‌سین هیچکس بی ماهی و سنبل نباشه و من به یاد گل سنبل خاتون و ماهی سیاه کوچولوی خودم و همه‌ی گلای پرپر شده و ماهیای به خاک افتاده از اون سال هیچوقت پای سفره‌ی هفت‌سین نشستم و بهار حقیقی رو ندیدم.

اون بهاری که چند ساله به انتظارش نبرد می‌کنیم،اون بهاری که از بارشِ خونِ قلبامون سبز میشه،اون باهاری که سبز میشه و اونوقت سفره‌ی هفت‌سین ما زیباتر از همیشه به روی بقچه‌ی ترمه‌ی مادربزرگ،پهن میشه.

ای زندگی

ای خاک

ای بوی معطر صبح

ای بوی نوروز


من یاد گرفته بودم که با شما زیبایی را نگاه کنم،من یاد گرفته بودم که با شما به ایرانم به سرزمینم هر بامداد وقتی کهفرورودین روی وطنم میریزد سلام کنم.


راستی یادتان هست که عید دروغ نبود،عید زندگی بود،زیبایی بود؟


شب نوروز که میشه ما بچه‌ها چه عالمی داشتیم!


راستی یادتان هست خود را توی دستهای پدر پنهان کردن؟


بوی عطر پدر را به سینه کشیدن،همراهش توی بازارهای شهرت رها شدن،همراه مردمی که میرفتند.


در نگاه‌ها میتوانستی طلوع خجسته‌ی فروردین را نگاه کنی و بعد...


گُستره‌ی کودکانه‌ی تو آنقدر وسعت داشت که هیچکس نمیتوانست آنرا فتح کند.شب میشد و صدای آقای راشد از تویرادیو میریخت توی خانه،پدرت آن بالا نشسته بود.طلا در دست داشتید،گردنبند طلای مادر را ،اشرفی‌ها را و پدر شروعمیکرد:یا مقلب القلوب و الابصار..

.

و تو که فرو مینشستی در زمزمه‌ی پدر،در کلام مادر،و بعد نور و لبخند و شعر.

.

آنوقت توی بستر رها شدن،لباسهای نو را بر قامت خویش دیدن و توی کوچه‌های شاپور و امیریه صبح به دنبال پدردویدن.به عیدی رفتن ،عیدی گرفتن،بوسیدن، و صبح فروردین را با عشق و نور و عاطفه آغاز کردن.

.

فروردین میآید،دستهای پسرت را بگیر و توی کوچه‌های شهرت جاری شو،به پسرت یاد بده که عید یعنی چه،به او بگوکه نوروز یعنی چه،برای او آزادی و عشق،برای او وطن،برای او ایران ،برای او آذربایجان و خراسان و جنوب وبلوچستان،برای او زندگی را معنی کن.

.

و اگر خواستی به او عیدی بدهی،نام ایران را بر بلندای کاغذی بنویس و آنرا بر گردنش بیاویز و مشتت را همراه مشتپسرت گره کن و در آسمان بگیر و بگو:ای وطنبرای ماندن تو،برای ماندن عید،برای ماندن نوروز من بار دیگر آن سندبادآواره‌ام که شمشیر میکشم و ایران را از گزند زمان محفوظ میدارم.


من... منِ ایرانی.

No comments:

Post a Comment